زبورِ دل

زبورِ دل

اندر معنای زبور: نوشته یا کتابی را زبور گویند.
اما زبور دل!
هر دلی را زبوری است در این عالم، کاش زبوری ناب بنویسیم بهر دل خود

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۰۰، ۲۳:۳۵ - محسن رحمانی
    چه زیبا .

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

مرا ببخش

جمعه, ۲۹ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۴۱
سلام خدا!

مرا ببخش،  بنده ی خوبی برای تو نبودم .

سلام مولایم!

مرا ببخش که پیرو خوبی برای شما نبودم و لغزیدم و با تصمیم های اشتباه و کاهلی نتوانستم به شما خوب خدمت کنم.

یاعلی

نیازمند تو هستم...

پنجشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۱
روزهای مکرر است که دنبال تو می گردم.

توئی که خودم دلیل نیامدنت هستم. من تو را کم دارم. هر جا که نگاه می کنم تو را کم دارم.

تو را

نگاهت را

پندهای راه گشایت را

هدایتت را

و دعایت را مولای عصر من!

یا صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه  الشریف)! دلم بی قرار توست. کجایی؟ کدام منزل سکنی داری؟

به من بگو کجایی؟ بی تو بدجور دچار دنیا شده ام.

با تو بودن حس رهایی را به من میدهد.

بیا که بال هایم را دنیا قیچی کرده است و افتاده ام بروی زمین.

ای امام من! نیازمند تو هستم.

ای امام من! نیازمند تو هستم....

این دنیا تو را بدجور کم دارد. این دنیا دارد جایی می رود که اوج پستی است.

ای امام من! بیا و قطره ای از مهربانی هایت را به کام این دنیا بریز که تلخی اش دارد می کشد ما را...

ای امام من! نیازمند تو هستم...

اللهم عجل لولیک الفرج

 

مخالفت هم شد، برو...

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۲، ۰۴:۱۷

وقتی می خواهی جلو بروی، گویی تمام کائنات با تو سر مخالفت دارند و این یعنی راه تو درست است

چون دنیای این روزها تاب خوبی ها را ندارد...

گاهی نمی دانم ما آدم ها با این همه تحصیلات آکادمیک چرا باز در کوچکترین درس ها همیشه عقب مانده و درجا می زنیم؟

چرا؟

یادم باشد، یادت باشد امروز هوای دل هم را داشته باشیم، اگر روزی بیاید و کنار هم نباشیم، دیگر حسرت به گذشته ها فایده ای ندارد

خدایا!

خوبان مرا، زیر چتر رحمت خود، همواره شاد و پیروز بگردان

یادم باشد...

چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۴۶

فرق ما آدم ها در همین تفاوت های ماست

کسی آدم ها را توجیه کند، اینقدر تلاش نکنند همه را مثل هم کنند.


کسی هم دیگران را برای اثبات خودش توجیه نکند، همین که به خودت و فکرهایت خوب برسی اثبات می شوی

این روزها یاد گرفتم اگر همان کودک بچگی هایم باشم که با شوق دست به خاک می زد و می پرسید و از زمین خوردن دست نمی کشید و همواره پیش می رفت، شاد خواهم بود

شاد خواهم بود که یاد باشد چه شادی و چه غم به قول آن عارف

این نیز بگذرد...


یادمان باشد گمشده ی ما آن امامی است که منتظر آمدن ماست...

باران همیشه چشم هایم را می شوید تا یادم باشد معشوقم کیست....

امروز سال روز روزی بود که تو را ای مهربان از دست دادم

دلم نه برای نبود جسمت تنگ شده، نه! دلم برای دعاهای خیرت تنگ شده

دعاهایی که هزار و یک بلا را از من دفع می کرد

خنده هایت که برای من هزار و یک رحمت بود...

دلم برای دستانت تنگ شده، دستانی که آنها را به دستم می گرفتم و از پله ها عبورت می دادم تا با خیال آسوده بالا بیایی

روحت قرین رحمت حق که می دانم جایگاهت بسیار والاست

تویی که هیچ نمازت قضا نشد...

مادربزرگ مهربانم...

 

کاش...

شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۲، ۰۴:۱۷
دلم می خواهد فریاد بزنم و از تمام این روزها فرار کنم و گریزی به خدا بزنم.

چقدر دنیا درگیر خودش شده است، و من چرا درگیر می شوم؟

کجاست آن دوستی که باور کند تو را فقط به خاطر خودت!

همه در گریز از هم هستند، مبادا دیگری مانع پیشرفت آنها شود! کسی هست بگوید دکتر حسابی با چه اصولی به تمام زندگی اش می رسید؟؟

برای یک چیز، قید خیلی چیزها را می زنیم، کاش برای خدا قید تعلق های فانی را می زدیم، کاش برای خدا قید نگاه های نادرست را می زدیم

کاش برای خدا قید فکرهای بد را می زدیم...

کاش...

 

کاش کسی بود تا سهم دلتنگی هایم را با او تقسم کنم. سهم تمام اندیشه هایم را

این فکرها در خیالم سنگینی می کند، کمکم نمی کنند این آدم ها، و چقدر سنگین است، درک این اندیشه ها و حمل آنها به تنهایی...

 

اما باید رفت، این قانون است