طلب جان
تا که هر بی سروپایی نشود یار کسی
دارم از انبوه افکار به خود می پیچم
دردش از هزاران ضربه ی جسمی سهمگین تر است
درد نفهمیدن ها
درد غفلت ها
درد سر در گمی ها
درد نبود امامم
درد این نفس سرکش
خدایا!
اگر بکار امامم نمی آیم، مرا سریع از دنیا بگیر
مبادا وجودم بیشتر اسباب رنجش مولایم باشد.....
این خیل عظیم با توهم علم به دانشگاه می آیند
اما غافل از اینکه علم در درون خود انسان نهفته است و آن چیزی است که می جوشد و هدایتگر است
سطری بروی تابلو نوشته و آن را می نویسند
آن را حفظ می کنند و بی هیچ سطر جدیدی که متولد شده باشد و حاصل تأمل باشد، باز بر می گردانند!...
و چه خسران عظیمی دارند به جان می خرند این قشر دانشگاهی و حتی حوزوی ها...
عقل این پیامبر درون در زندان روتین دنیا اسیر است...
و چه غفلت ها داریم و می پنداریم عاقلیم!
دریغ که خود را به تباهی می کشانیم و می پنداریم در حال رشدیم...
آنچه ما را جلو می برد در خود ما نهفته است ولیکن در بیرون پی آن می گردیم و در نهایت به مرگ جاهلیت می میریم...
چه نیکو گفت حافظ:
آب کم جو تشنگی آور بدست تا بجوشد آبت از بالا و پست
می اندیشم به اینکه می گویند برخی با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشته اند...
می اندیشم که برخی حکم به ظاهر می دهند...
می اندیشم به تنهایی و غربت برخی دلها...
خدایا! عجب دنیای عجیبی برپا کرده ای! عجیب...
خدایا! ما را از آنانی قرار بده که بفهمند رمز و راز رفتارها را و در سکوت ها دردها را حل کنند...
در سکوت ها دردها را حل کنند...
حرف دلت را نگه ندار
وقتی نگهش داری
هر چقدر با زبان عقل سخن بگویی
کار خراب تر می شود
حرف دل
حرف دل است
اثرش را فقط دل می فهمد....