روزگاری دل مان عاشق بود
واژه واژه حرف می ریخت برای گفتن
می خواندی و میرفتی و بغلی واژه از نای قلمت می ریخت
می نالم و می گریم
اما تو نمی خوانی
حسرت به دل ایام مانده است در این زندان
این دل بنویسد و تو از دور بخوانی
آن شور کجا رفته؟
آن شوق غزل خوانی؟
آن تور بیندازی تا صید کنی حرفم
عمری گذشت و دل از یار رنجید
کو زلف پریشانی؟
کو شوق پیله و پروانه؟
از حسرت این قلب و این موج خروشان هر بند و سر خطی
تو تور بیافکندی و شاعر شدی
آری
شاعر شدی
از تحصیل عشق آمد
این منزل و کاشانه
گشته زبور
آری
آن هم زبور دل
تو دور زما گشتی
اما دل ما
باز هم از عشق سخن دارد
...
دل می نویسد
امشب امانش را بریده واژه ها
شاعری بیاید و مشتی ببرد شاید بار دل ما کم شد....
پی نوشت :
نوشته های سروده همین الان به دلم آمد
سری به همسایه های این خانه زدم
از روزهای نوشتنم و شروع وبلاگ نویسی ها و ...
واژه هایم شاید وزن نداشتند اما بهانه جاری شدن باران شدند روی گونه ها....
دارند از وزن دل من کم میکنند