رقیب عذر خواست...
و جنون می کُشد مرا
زمانی که رقیب شمشیر خود را بر پیکرم فرو کرده است
می رود و با آنکه می دانم میتوانم آخرین ضربه را بر او وارد کنم
شمشیر خود را بر زمین می اندازم
می رود و من جراحت خود را می بندم تا خونریزی آن کم شود
رقیب من باز میگردد، میبینم بر پیکر او هم لشگریانش زحم زده اند
عذرخواهی میکند
رو می کند و به من می گوید: به حرف هایم گوش می دهی؟ که من تنها به تو اعتماد دارم!
از دردهایش می گوید و من به یکباره چنان قد می کشم و پیر می شوم
خشم را در خود می کُشم و دستم را دراز می کنم و می گویم برخیز که ما همه مشتی آدم ضربه دیده ایم...
آری ما همه مشتی آدم شکست خورده ایم که این سلسله باطل قرن هاست ادامه دارد
و خدا آری خدا می شنود ندای یک تنهای در میدان جنگ را
آن زمان که زخم خوردم لشگری نداشتم جز خدا را
و آری تنها خداست که بهترین یاور است
مبادا زخم بر دل کسی بیاندازیم که خدا خریدار یک دل شکسته است...