هر شب در قرار ملاقات
شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۴۳
باز آمده ام
نگاهت می کنم
پرده را کنار می زنی
مهتاب به تو چشم دوخته است
دستمال همیشگی برای به امانت گرفتن اشک ها را کنار سرم میگذارم
زانوها را بغل می کنم
بعد آرام آرام مثل تمام نوجوانی ها از پنجره به صاحب ماه خیره می شوم
در گوشم زمزمه می کند:
"لا تَخف و لا تَحزن إنّا مُنجوک"
صدایش می کنم و می گویم:
ببین!
هر شب قرار ملاقاتی دارم با میهمانی که به تو سپردم
با قلبم
از وقتی آماده در بیمارستان شما بستری شده
شاید نفس هایش رو به آخر باشد
ولی راحت تر نفس می کشد
راحت تر می خندد به رفتن ها
یا طبیب من لا طبیب له
ممنونم
- ۹۳/۱۱/۰۴