زبورِ دل

زبورِ دل

اندر معنای زبور: نوشته یا کتابی را زبور گویند.
اما زبور دل!
هر دلی را زبوری است در این عالم، کاش زبوری ناب بنویسیم بهر دل خود

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۰۰، ۲۳:۳۵ - محسن رحمانی
    چه زیبا .

موج چشمانم

چهارشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۰۹
دلم آشوب است
و موج های بی قرار چشم هایم
مدام بهم می خورند
کجاست ساحل شانه هایت
تا آرامم کند؟

راز آشوب

چهارشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۴۵
من همچون توام یا تو همچون منی؟
تو آفتابی سوزنده داری زمان ظهر و درخشان
غروب پر غبار میشود هوای دلت
و شب گریانی
بگو آسمان 
راز این دلهره هایت را
شاید من هم بفهمم راز آشوب دلم را 

گُلِ حضور

دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۳۶

روزی اگر مُردم

خواهش می کنم

روی مزارم گلی نیانداز

من این روزها که زنده ام

محتاج گل حضورت هستم



مهندسی نیکو سرشت به دیدار خدا رفت

سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۲۳

 

حرفم نمی آید

هوش سرشار شما

ادب شما

همه در بهار زندگی تان کجا رفت؟؟

تابلو سمت راست، حل معادلات بود به روش من

تابلو سمت چپ را به دستور استاد شما

شما ترجمه ی حل مرا می نوشتید

باور نمی کنم

دیگر بین ما نیستید...

باور نمی کنم

من از آن کوهی که شما را از ما گرفت

گله دارم

 

 

روح تان شاد مهندس

با مولایم علی بن موسی الرضا محشور شوید...

 

 

 

+دلم بغض دارد، جوانی مستعد و باهوش دیگر روی این کره خاکی نفس نمی کشد...

 

جسم باهوش

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۵۰

احساس درد دارم

شاید قلب من است

یا شاید روح من است

دوست پزشکم میگفت: "جسم خیلی باهوش است

روح که بهم بریزد, سریع میفهمد"

و چقدر روح من بهم ریخته است

که قلبم درد می کند....

حجم اندوه

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۷
دفتری به دفترهایم اضافه شد
می بینی حجم اندوه دلم
چه بسیار است...

حجم تنهایی

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۰
میز رو به پنجره

و مهتاب رو به من

بساط سفره را روی میز پهن می کنم

حس غیر صمیمانه ای دارد

سفره را روی زمین پهن می کنم

سه ضلع دیگرش خالی است

حس غریبانه ای دست می دهد

تکه ای از نان را جدا می کنم و صبحانه ی شبانه ای می خورم

بعد دو لقمه

به گمانم سیر شده ام از حجم تنهایی

بساط سفره را جمع می کنم...




هوای دیوانه

چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۰۱

شنیده ای می گویند:

"هوا دیوانه شده است"

 صبح آفتابی

ظهر بارانی

عصر آفتابی

شب بارانی

آن لحظه ها که روز آرام میشود

آسمان دیوانه می شود


و  فکر من وقتی

پی "فراق" ت از تو می رود

هوای دلم دیوانه می شود

و من

دیوانگی را دوست دارم

چون آنجاست که

رنگین کمان پیداست


+دلم عجیب دیوانه شده است...

ها های نور ماه تاب

چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۹
ماه تاب دارد اتاق را روشن میکند
تمام تلاشش را بکار گرفته
این تاریکی را کم کند
صدای نجوایش آرامم میکند
میگوید 
آفتاب آمدنی است
و من اشک هایش را با دستمال کوچکم از روی شیشه پاک می کنم
چقدر دور و چقدر نزدیک است
صدای نفس های دلتنگی اش بین ستاره ها
دارد تن شهاب ها را به لرزه می اندازد
و من در سرمای این تاریکی دلخوشم به هاهای نور ماه تاب
و من هنوز دلخوشم...

آشوب

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۶

حکمت برخی از کارهایت را نمی دانم

فقط می دانم

آشوب انداختن به دلم را خوب بلدی

آن بالا نشسته ای

نمی دانم از چه امتحان می گیری

که همیشه بهم میزنی هر چه می چینم

راز معمایت را عیان کن


+یا ظاهر یا باطن