جدایی از خود
این روزها می دوم در هوای غبار آلود این شهر
نفسم می گیرد
هوای دلتنگی مرا عوض کن
با دستان گرمت در سرمای این هوای آلوده
تو بیا و آرامم کن
با شعری
با غزلی
با عکسی ناب
من این روزها محتاج یک بارانم
بغض در نیمه ی راه این گلو مانده است
عمری است زمین گیر شده در نیمه راه
بیا و زیر دستش را بگیر
هق هق درمان ماجراست
دستانت طبیب ماجراست
هنوز خورشید امروز طلوع نکرده بود
من ایستاده زیر باران پشت درهای دانشکده
کلید آزمایشگاه دستم
در می زنم نگهبان خواب آلود قدم زنان سمت در می آید
در را باز می کند
عذرخواهی می کنم و سریع وارد آسانسور می شوم
خودم را به دستگاه می رسانم
نه صبحانه خورده ام نه خواب خوبی داشته ام
کارم که تمام می شود
خورشید هم ساعتی است به همه سلام داده است
چای کیسه ای را دم می دهم و لیوانم را پر
پشت پنجره ی راهرو به آسمان ابری خیره می شوم
چقدر او هم مثل من بغض دارد از این روزها...
چقدر من دلتنگم این روزها...
برگ های پاییزی روی زمین
کمتر از برگ های دفتر دلتنگی من است
برگ ها را باد این سو و آن سو می برد
اما دلتنگی های من
گویی حبس ابد شده اند
دارد قلبم از این همه واژه زندانی ویران می شود
من بستری از خاک را این روزها به تختخواب های دنیا ترجیح میدهم
همان تختخواب هایی که کابوس ها برایم به ارمغان دارند
دلتننگم
این دلبستگی همیشگی من
مثل برف های قله ای که استواری و زیبایی کوهش را دوست دارد
و چهار فصل روزگار رها نمی شود از تعلق زمینی اش
دلتنگ و دل بسته ام
بیا و تو رهایم کن
بیا و بگذار نهالی را برویانیم.
...