فکر زمین گیر
نیامده ام
فکرم زمین گیر شده است در مشغله ها
باید بلندش کنم....
این حجم اتاق دارد کم کم زیاد می شود
از بعد رفتن آدم ها
تنهایی ام بر من غلبه می کند
ماه از پشت پنجره محو تماشایم شده است
قلمم را می گذارم روی دفتر
اندکی با ماه به مناظره می نشینم
بعد از اینکه خسته شدم از اشک های مبادله شده
سرم را روی بالین می گذارد
در گوشم زمزمه می کند
تو را به خورشید فردا می سپارم
همیشه پایان قصه ی بی تابی من همین می شود
تو را به خورشید فردا می سپارم
...
کمی بگذار روی شانه هایت
آرام آرام ببارم
این غم عظیم تنهایی را
چگونه با خود حمل کنم
دارد نفسم را می گیرد
بگذار از حجم اندوه آن بکاهم
با اشک هایی بروی شانه هایت...
دارم اندک اندک
حافظه را پاک می کنم
از حرف ها، داده ها، آهنگ ها و و و
و هر آنچه که جز یاس چیزی در دلم نکاشتند
و هر آنچه از یادم بردند صدای ناب تو را
و تامل در کلام تو را
آرام آرام دارم این حافظه را پاک می کنم
از اندوخته هایی که به بکارم نیامدند...
دارم فضا را برای داشته هایی نو و طرح اندیشه ای نو مهیا می کنم
اگر این روزها زمین می خورم و نفسم می گیرد
اگر روی صندلی در تماشای شیشه دودی غرق شده ام
این تنها یک گام رو به عقب است برای مسابقه دو
دارم مسیرم را ترسیم می کنم
شرح جزییاتش کمی دارد جانم را می گیرد
در اندیشه ی خورشیدی هستم که از درونم می تابد
چند ماهی است در اندیشه ی خورشیدم
مهربان خدای من!
مددی کن
روزهای انتهایی تحویل این طرح تکمیلی "رفتن" فرا رسیده است...
آهسته گام برمی دارم
سر در اندیشه باران دارم
که ببارم بر این کویر خشکیده رویاها
که ببارم بر این صحرای تشنه آرمان ها
چشمه ی چشمانم این روزها عجیب جوشان است
دلتنگی عجیبی دارم
باید به تعبیر سکوتم بنشینم
گویا طوفانی عجیب در راه است
از آن طوفان ها که در آن شاید بارها بشکنم
نم نم بارانش روی گونه هایم نقش بسته
طوفانی عجیب در راه است...
پودر را از الک عبور می دهم
تا یکدستش کنم
اشک امانم را ربوده است
خدایا! کمتر غربالم کن
چیزی نمانده بفهمی پوچ بوده ام...
شیداتر از آنم که آرام بگیرم
آشفته تر از آنم که در ذهن نگنجد
خدایا!
مددی کن
دل سرگشته ام را...
مددی