گره کور
چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۳۴
می روم
می آیم
می روم
می آیم
دست از این بی قرار کردنم بردار
می دانم
می آیم
می روم
می آیم
دست از این بی قرار کردنم بردار
می دانم
بگذار حرف آخرم را
در این اشک های امشب بزنم
آدم است دیگر
دلش می گیرد
هم صحبتی می خواهد
خودت که بهتر می دانی
جز تو را ندارم
سر به گریبان گرفته است
هُری دلت میریزد اگر نگاهش کنی
انگار سالها از سنش گذشته است
با وجود سنی کم
دستش را می گیرم
مثل اینکه هنوز رمقی دارد
در قفسه سینه ام بنشیند و
تا روزهای دیگر
باز هم
بتپد
ای طبیب!
این حرکت جاری در رگ هایم
اشتیاق درونم به رفتن است
که بیش از ماندن شده این روزها
قصه ی نبود تعادل سلول های خونی
یک بهانه ی امروزی است...
این بغض گلوگیر
راه نفسم را بسته
چند صبح دیگر باید
اینگونه روزها را سپری کنم؟؟؟
چند صبح دیگر؟؟