حرف آخر
بگذار حرف آخرم را
در این اشک های امشب بزنم
آدم است دیگر
دلش می گیرد
هم صحبتی می خواهد
خودت که بهتر می دانی
جز تو را ندارم
بگذار حرف آخرم را
در این اشک های امشب بزنم
آدم است دیگر
دلش می گیرد
هم صحبتی می خواهد
خودت که بهتر می دانی
جز تو را ندارم
سر به گریبان گرفته است
هُری دلت میریزد اگر نگاهش کنی
انگار سالها از سنش گذشته است
با وجود سنی کم
دستش را می گیرم
مثل اینکه هنوز رمقی دارد
در قفسه سینه ام بنشیند و
تا روزهای دیگر
باز هم
بتپد
ای طبیب!
این حرکت جاری در رگ هایم
اشتیاق درونم به رفتن است
که بیش از ماندن شده این روزها
قصه ی نبود تعادل سلول های خونی
یک بهانه ی امروزی است...
این بغض گلوگیر
راه نفسم را بسته
چند صبح دیگر باید
اینگونه روزها را سپری کنم؟؟؟
چند صبح دیگر؟؟
گوشه ی ضریح را گرفته بود
داشت نجوا می کرد و می گفت:
" آقا به مادرش رحم کن
آقا به جوانی اش رحم کن
آقا به..."
کم کم صدایش بالا گرفت و به زجه رسید
من طاقتم بریده شد و بیرون آمدم
نگاه به گنبد کردم
راست می گویند ولایت این آل الله، به راستی ولایت است
این ها باید واسطه شوند تا رحمتی شامل ما شود
ولی در اندیشه ام
کجاست ولی امر و صاحب عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) من؟
چرا گوش به او نمی دهم و بعد... .
اما چه خوب یاد گرفته ایم که
گره های زندگی را آل الله به نیکی باز می کنند
کاش از این صحن و سراها ساده عبور نکنیم...
مسیر جدید در پی تایید است...
به زودی...
+پانوشت: رخدادی در زیارت حرم امامزاده صالح(علیه السلام)
+ گره گشایی کن، تا گره از زندگی خودت باز شود.
باز آمده ام
نگاهت می کنم
پرده را کنار می زنی
مهتاب به تو چشم دوخته است
دستمال همیشگی برای به امانت گرفتن اشک ها را کنار سرم میگذارم
زانوها را بغل می کنم
بعد آرام آرام مثل تمام نوجوانی ها از پنجره به صاحب ماه خیره می شوم
در گوشم زمزمه می کند:
"لا تَخف و لا تَحزن إنّا مُنجوک"
صدایش می کنم و می گویم:
ببین!
هر شب قرار ملاقاتی دارم با میهمانی که به تو سپردم
با قلبم
از وقتی آماده در بیمارستان شما بستری شده
شاید نفس هایش رو به آخر باشد
ولی راحت تر نفس می کشد
راحت تر می خندد به رفتن ها
یا طبیب من لا طبیب له
ممنونم
آمده اند از قول تو آقا سید حرفی زده اند
اصلا این ها جعل امضا را هم بلد نیستند
چه برسد به جعل سبک قلم تو
قلم بلیغ تو که می گوید:
" بنگر حیرت عقل را و جرأت عشق را،
بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند
راحلان طریق می دانند که ماندن نیز در رفتن است"
حداقل در هر کلام تو یک "واژه بلیغ بیداری" هست، این بارزترین تضاد در آن جمله ای بود که به تو نسبت داده بودند.
با خودکار نوشتم سند حرفتان را بگویید، حداقل 21 سال از شهادت سید می گذرد. آن زمان کجا سید حرف از آن واژه زده بود؟؟؟
آخر دروغ گویی تا کجا؟؟؟
چرا حقایق را نمی بینید و دین را به رای خود تفسیر می کنید و آمال خود را وضو نگرفته نماز می کنید!
دارم آتش می گیرم!
***
آن از صبح که آن خانم تهی دست دنبال پولی برای دارو می گشت.
آن طرف تر آدم ها بی توجه عبور می کنند از کنار آدم هایی که دنبال دستی هستند که فقط آن را بگیرند تا بر ترس خود غلبه کنند.
و آن دخترک خردسال که شیشه ماشین را پاک می کرد، و بعد به ذهنم خطاب می شود سخن مولایم علی (علیه السلام): "زن آیت جمال خداست" و باز هم درد!
و اکنون با جوان هایی که تقریبا یک دهه با من احتلاف سنی داریم بحث کردیم، و چقدر خسته شده اند از حرف و حرف و حرف!!
کجاست حرکت ها و فتواهای انقلابی؟؟
کجاست آن دافعه های سرکوب کننده فساد؟
کجاست؟
ساعتی از بحث گذشته است و می بینم این جوان هایی که در پاسخگو یی به نیازهای خود ناتوان هستند و دستشان به جایی بند نیست! و تنها عمرشان را ساعت ها در مرور اخبار صرف می کنند.
امروز دردها این قلب نیمه جان در قفسه استخوانی را بیش از پیش ناتوان نمودند.
در اندیشه ی نگارش متن "مسیر جدید" هستم.
اما تو با من باش ای مخاطب این سطرهای همیشگی
تیرگی همه جا را دارد می گیرد! و چه موجی از آلام در راه است...
+
پانوشت: جمله نسبت داده شده به سید مرتضی آوینی بر سر مزار ایشان را ذکر نکردم. امیدوارم آگاه شوند آنان که خطا می روند.