فکری در نگاهی
فکر می کنم به طرح های این روزهای مسئولین
می شنوم این اختلاس های عظیم را
سرم را برمی گردانم و می بینم چه حسرت ها در نگاه ها موج می زند...
یک سبد کالا شده نقل محفل ها!
راستی یک سبد ایده و فکر را تابحال به کسی داده اند؟ کاش یک کتاب در این سبد کالا بود به این نام که "خودت را چند به دنیا فروختی؟"
اختلاس های کلان را می بینیم، اما هر کدام ما یک نوع اختلاس می کنیم. تحصیل کرده هایی را می بینم که وام می گیرند و بعد با آن طلا می خرند! بعد فکر می کنم وام دار بودن چه زیبایی دارد؟ هیچ چیزی به ذهنم نمی رسد جز ایجاد زنجیره های اختلاس کوچک!
حسرت ها ر ا در چشم کسانی می بینم که پر از نعمت است وجودشان و اما خود را نمی بینند.
عمیق که می شوم پیوسته حالم خراب می شود و چشمم پر از اشک، تازه دردواره های آن دوست را می فهمم که از غربت علی(علیه السلام) سخن می گفت. نهج الیلاغه را می بندم که بعد از گذر یک خط از خطبه ی مولا، دیگر صفحه را تر شده می بینم.
گاهی فکر می کنم، چرا برای پوچ می جنگیم؟
لیست برنامه ی فردا را می ریزم و با خودم می گویم آقای بهجت حق داشت بگوید پایه های اعتقاد را قوی کنید. این چیزهایی که مسئولین گشت و ... پی اش می روند شاخ و برگ اضافه است. پایه را دریابیم.
بعد فکر می کنم به حجم حرف های تلنبار شده ام. کاش کسی باشد، کمی گوش شنوا می خواهم
چهره هایی را میبینم برای یک نمره در هم رفته است، و رد شده اند از یک امتحان و تنها یک امتحان!
راستی این همه از امتحان های خدا رد شدیم و چرا ناراحت نشدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به آینه نگاه می کنم و به چشمانم، کم کم تصویرم مات می شود و باران جاری...
کاش نشانم دهد یکبار خدا نمره هایم در کارنامه ی موقت، این بلاتکلیفی بدجور حالم را بدست گرفته....