زبورِ دل

زبورِ دل

اندر معنای زبور: نوشته یا کتابی را زبور گویند.
اما زبور دل!
هر دلی را زبوری است در این عالم، کاش زبوری ناب بنویسیم بهر دل خود

بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۰۰، ۲۳:۳۵ - محسن رحمانی
    چه زیبا .

من و آسمان

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۳۱

خیلی شبیه هم شدیم

من و آسمان

حال دلمان طوفانی است

اشک هایمان جاری

سیلی به صورتمان می خورد

اما

دم نمی زنیم


+عجیب امشب دلم غم دارد...

باران واژه ها

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۵۳
واژه ها روی شیشه می بارند
عجیب دارند خودشان را به این پنجره می کوبند
تا «دوستت دارم»ها را فریاد بکشند
بیا بیرون از آن اتاق تنهایی ات
اینجا باران واژه ها
مشتاق لمس گونه های توست



پ.ن: اینجا، همین ساعت دارد باران می بارد....

دچار کن مرا

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۱۶
اربعین شاید دلیل یادآوری و غفلت زدایی است...
اشک های پیرزن زائر حرم شاه عبدالعظیم حسنی امروز مرا بیدار کرد، در آن همهمه آمده بود دنبال چه؟
امروز قدم زنان در گلزار شهدا، در این فکر بودم که کجای زندگی من اثری ماندگار بوده برای آیندگان؟
چه کاری از من به جا خواهد ماند و روزی کسی مرا با آن یاد کند؟
این بیست و پنج سال عمر من چه برایندی داشته است؟
اشک در چشمانم حقله زد که کجا دقیقا ایستاده ام؟
احساس کردم در زمان گمشده ام و  و چند صباحی است که نیستم در عالم حقیقت
با خودم فکر می کردم که انفس آدم های زندگی چه بلاها که بر اثر نفس و اراده هایم نیاورده اند
چه اشک های بی دلیل...
چه زمان های بی گذر و عبور کرده و من غافل
خدایا! به حرمت شهیدانت که عشاقی بودند بی بدیل ما را ببر به مسیر عاشقی ات و دچار کن

هوای غربتی غریب

پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۵۳

قدم می زدم در هوای نفس گیر تهران

آدم ها هم سرد شده اند و هم گرم

از درون گرم هستند با خودشان و در آسمان داغ اشک هایشان

اما از بیرون دست هایشان سرد است برای گرفتن دست همدیگر

چراغ پشت چراغ در این چهار راه های انتظار رفتن...

دلم یک دوست می خواهد

همانی که هزاران کیلومتر را با او قدم بزنی و هنوز هم حرف مشترک داشته باشی...


هوای تهران از سرب و دود آلوده نیست

این غربت غریب تهران را گرفته است...


Image result for ‫پیاده رو تهران‬‎


پ.ن: امروز دلم یک هم قدم میخواست برای پیاده روهای سرد تهران...

سنگ را بزن به شیشه پنجره

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۲۴
سنگ را بزن به شیشه پنجره
بگذار هوای لبخند آمیخته به نگاهت
اتاقم را پر کند
نفس نفس بدوی سمت خانه
از سلامت کسی که در اتاق است مطمئن شوی



شاید امشب دلم یک سوال ساده ی
"خوبی؟" می خواهد
همان سوالی که با خیال آسوده به پرسشگرش
می توانی در جواب بگویی، نه!
نه اینکه بگویی، ممنون

***
تازه کن هوای آسمان را با باران حضورت
این مهر دارد به پایان می رسد
پاییز باران را کم دارد
دلتنگی اش دارد می گیرد نفس را
آسمان ببار بر دل های تشنه ما...

+پ.ن. کمی دوست دارم امشب بنویسم برای دل ناآرامم...

بدهکارم

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۳

بدهکارم

به تو

چقدر محتاج توام

دیوانه ام کردی با آن فلسفه ی "عین نیاز" بودنم

چرا مرا در آغاز جوانی به کلاس فلسفه کشاندی آن سال

خواستی اوج بدهکاری مرا نشانم دهی؟؟

ای معشوق والای من

کاش اینجا پایین کنارم بودی و سخت در آغوشت می گرفتم

قلبم می کوبد به دیواره این قفسه

هر چقدر محاسبه می کنم

بدهکارم...

ای غنی آبرومند! کاش خلایق از تو مروت می آموختند...

دوستت دارم ای مهربان خدای من...

 همین...


+ داشتم بین مدرک ها دنبال نامه ای می گشتم.

لوح تقدیر پشت لوح تقدیر، از معرق کاری، عکاسی، مطالعه و تحقیق، خاطره نویسی تا رتبه های ممتاز علمی از کلاس اول ابتدایی تا کارشناسی ارشد...دانشجو نمونه، مهندس نمونه، استعداد درخشان و...امتیاز بدون کنکور وارد مقطع کارشناسی ارشد شدن، و ...

شرمنده ی خالق مهربان شدم از این همه لطف و توانمندی که به من عطا کرده است...

چقدر من بدهکار اویم...

خدایا! مرا جز به خودت به کس دیگر بدهکار مکن....

خدایا! نشان بده، آن هدف نیکی که مرا برای آن خلق کرده ای...


معلم ریاضی

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۱

یاد معلم ریاضی سال اول راهنمایی ام بخیر، گفت این دفتر مشقه؟ اینقدر بدخط؟

خیلی ناراحت شدم. من تمام مساله های ریاضی را درست حل میکردم و ریاضی ام عالی بود. این تذکر برای من 11 ساله سنگین بود. در عرض یک روز تمام مشق چندین ماه را از اول نوشتم و روز بعد دفترم را جلوی میز معلمم گذاشتم، گفتم  از اول دفتر مرا نگاه کنید.

خیلی تعجب کرده بود، گفت واقعا همه را پاک نویس کردی؟ حالا اینقدر هم بد ننوشته بودی،

گفتم : من ریاضی ام خوب است، سعی کردم این خوب را خوب هم بنویسم. همین...

+سعی کنیم تذکرها ما را رشد دهد...


یادش بخیر

اول دبیرستان بودم، آن روز صبح، صبحانه نخورده روانه مدرسه شدم، از قضای حادثه معلم ریاضی مرا پای تابلو برد، قرار بود تمرین های کلاسی را حل کنیم. همه را قبلا نوشته بودم. اما پای تابلو نتوانستم مساله را حل کنم. معلمم با تعجب پرسید، از تو بعید است، گفتم صبحانه نخورده ام، انرژی فکر کردن ندارم، گفت برو بشین :) ، تو تمرین حل بکن نیستی برای ما...

+بعضی وقت ها به آدم ها نباید گیر داد، وقتی انرژی ندارند، احازه بدهیم بروند استراحت کنند.:) گاهی وقتی در یک مساله زندگی اسیر می شویم، شاید روح مان صبحانه خوبی نخورده است...


معلم حساب دیفرانسیل پیش دانشگاهی، از سری های سال دوم دبیرستان هم سوال داده بود. خودش سر جلسه نبود. از معلم ریاضی دیگر راهنمایی خواستم، به همه کمک کرد، جز من!! آنقدر با مساله کلنجار رفتم که به ذهنم راه حلش خطور کرد. پاسخ نامه را تحویل مراقب دادم و خارج شدم. گذشت، معلم وارد کلاس شد. برای مساله ای من پای تابلو رفتم، موقع پاک کردن تابلو گفت، دانش آموز خیلی خوبی هستی،گفتم چطور؟ فقط تو بیست شدی!! خیلی جا خوردم از نمره ام، ما حتی هنوز نمره ها را هم نمی دانستیم.


+همیشه باید به خودت و خدای خودت اعتماد کنی و مطمئن باشی از پس سختی ها برمیایی. برای من آن بیست یکی از لذت بخش ترین 20 های زندگیم بود.


معلم هندسه تحلیلی ما همیشه عادت داشت یک سوال خارج از جزوه و کتاب طرح کند. من همیشه عاشق آن یک سوال بود، آنجا بود که باید خودت را نشان بدهی. 

+امتحان های خدا هم درست مثل آن سوال است، یک سوال از داده ها و منابع مختلف است، اما پاسخ هر کسی متفاوت است، چون قبلا کسی شبیه اش را ندیده است.


استاد معادلات دیفرانسیل دانشگاه، گفت کسی این اثبات را بلد است، پای تابلو رفتم، با روشی غیر از روش استاد حلش کردم. استاد دانشجوی دیگری خواست و به شوخی گفت: کسی راه حل ایشان را در تابلو مجاور ترجمه کند. چند بار این قصه تکرار شد، یکبار دیگر گفت نمیای برای حل مساله؟ گفتم: استاد از همان اول مترجم را بلند کنید.

گذشت، بیرون کلاس به من گفت: من از راه حل جدید استقبال می کنم، مترجم برای حفظ روند کلاس است. وگرنه روش حلت درست و صحیح است.

+بعضی وقت ها سعی کنیم ما تحول کوچکی در حل مساله ها رقم بزنیم.



*پی نوشت: این دو سه روز با معلم ریاضی و فیزیک جوانی آشنا شدم. مرا برد به ابتدای جوانی، نوجوانی ها و حتی کودکی هایم. یاد روزهایی که عجیب سخت تلاش می کردم. خیلی برایم ارزشمند بود. خیلی دوست دارم برگردم به همان سن دبیرستان که بی پروا و خستگی ناپذیر بودم. سریع بعد از درس، بدون نگاه به تابلو باید از نو مساله رو خودم در دفتر می نوشتم.

حس و حال خوبی دارم از مرور خاطرات ریاضی و درس ها بزرگ ریاضی

یاد دوست فلسفه ام بخیر، میگفت ما کنار مفاهیم فلسفه و منطق می نشینیم و بحث فیزیک و ریاضی هم داریم. ریاضی و فیزیک به ما دید درست تر می دهد،  در کتاب هایشان درس هایی شبیه به مفاهیم جبر و احتمال ما داشتند...حق با او بود، قصه ی جبر و اختیار فلسفه در ریاضی غوطه ور است...اوقات خوبی بود وقتی من مهندس با یک اهل فسلفه دانسته هایمان را به اشتراک می گذاشتیم...

دلم خواست کتاب های ریاضی را باز کنم و مساله ای را حل کنم و هوایی ذهنم عوض کند

حق با استادی بود که روز ورود به مقطع کارشناسی ارشد به ما گفت: بچه ها دست از ریاضی نکشید، ورزش ذهن شما ریاضی است، برای داشتن ذهن قوی همیشه روزی شده حتی یک مساله ریاضی حل کنید....


+ممنون معلم ریاضی ای که خیلی نمی شناسمتان اما گفت وگوی با شما، بهانه ای برای تلنگرهای بزرگ بود...درس های بزرگی باز برایم یادآوری شد...


میزبان واژه ها

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۵

دلم دچار قبض میشود...

یاد تو بسطش می دهد...

باز دلتنگی ها قبض میکند...

یاد اینکه مرا در رنج آفریدی, حالم را خوب می کند...

خطاهایم باز منقلبم میکند...

پیوسته آشوبم و در گریزان...

لختی بیا و حرف هایم را میزبان باش...

حجم واژه های زندانی ویرانم ساخته...


یا طبیب من لا طبیب له

میخواهی عاشق خدا باشی

هر چه خدا گفت باید بگویی چشم!

اما امان از خدا

که تو را در ورطه ی امتحان می گذارد و می گوید: پس می خواهی از من اطاعت کنی؟ پس حالا از ولی من اطاعت کن...


عاشورا مصداق بارز غربالگری عاشقان خدا از غیر آن بود...

هر آنکس که واقعا مطیع امر خدا بود، از ولی جدا نگشت اما غیر بر ولی خدا، "حسین" تاختند....


مبادا ما رد شویم در امتحان...

السلام علیک یا سیدالشهدا


مرگ چه طعمی دارد؟

شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۴۶

با خودم می گویم مرگ چه طعمی دارد؟

از وقتی که امسال در روز عرفه کنار پیکر بی جان تو ایستاده بودم

در این اندیشه بودم

وقتی تو را در لباس سفر ابدیت سفید پوش کردند و من بر بالینت زیارت عاشورا را خواندم

می دانستم روح تو در کنارم نشسته بود و با من بر مولای شهید کربلا سلام می داد

تو از مقابلم عبور کردی و در لحظه ی تکبیر اذان

الله اکبر

قلبت ایستاد و روحت به ملاقات خدا رفت

در جوانی، در اوج پاکی و صداقت به دیدار خدا رفتی

باورت میشود به تو حسودی می کنم

غم بزرگی بر دلهای ما گذاشتی

اما

با رفتن درس های بزرگی دادی

که آدمی به نفسی بند است

باورت می شود، تابحال نیمه شب بهشت زهرا نبودم

عجب سکوتی دنیای از دنیا رفتگان دارند

من در نگاه آخرت بهشت را دیدم

برایم دعا کن

تویی که گویا از رفتنت خبر داشتی


+غم دار عزیزی هستم به نام نامی بانوی صبر "حضرت زینب (س)"، امیدوارم همان طور که در روز عرفه راهی سفر ابدی شد، با آل الله محشور شود...

+خدا صبری بر دل ها عطا کن...