بغض
دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۴۹
مسافر جاده های غربتم
در این شهر دودی
شانه هایی می خواهم برای گریه کردن
همین
عجیب بغض دارم....
در این شهر دودی
شانه هایی می خواهم برای گریه کردن
همین
عجیب بغض دارم....
میزبان اشک هایم باش
کلمه ها هر طور شده میزبانشان را پیدا میکنند
اما اشک ها نه
میزبان اشک هایم باش
حس غریبی دارم
مثل باران تابستانی که مُدام
روی گونه ام می نشیند....
وصیت نامه خود را با کلام ای سید اهل قلم،سید مرتضی آوینی، شروع کردم ، آن کلامی که می گویی:
" و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تنپرور بر میآید؟پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقفهای دلتنگ و در پس این پنجرههای کوچک که به کوچههایی بنبست باز میشوند نمیتوان جست، بهتر آنکه پرندهی روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ میبیند، از ویرانی لانهاش نمیهراسد".
چشم هایم خیلی وقت است تو را نمی بیند
اما قلبم
هر شب
به تماشای لبخند تو نشسته است
و این
تفاوت جسم و روح من است